واقعیت این است که
یا واقعیتی وجود ندارد
یا فهم واقعیت از توان ما خارج است...
#واقعیت_نگاره
واقعیت این است که
یا واقعیتی وجود ندارد
یا فهم واقعیت از توان ما خارج است...
#واقعیت_نگاره
۷.۴۵ صبح روز ِ شنبه ۱۴ فروردین مآه سآل ۹۵
مبآنی مهندسی برق ۲
دانشگاه صنعتی امیرکبیر
.
.
.
#لعنت_الله_علیه_نگاره
تمام خیابان ها،محله ها...
همه ی شعر هایی که میشناسم
آهنگ هایی که میشناسم
و حتی خود آدم ها...
همه و همه بوی تو را می دهند
خاطره ی تورا بر دوش میکشند..
همه نشان از تو گرفته اند...
بی آنکه گذر کرده باشی آن ها را...
عجیب است این همه بودنت...
فرو نخواهد ریخت این شهر بعد از نبودنت!؟!
#من_نگاره
#به_تاریخ_بی_تاریخ
تموم که شد میون اون همه شلوغی که به راه افتاده بود،
اومد جلو و از توی ظرف یه پرتقال برداشت چشمای شیطونش ُ بست ُ پرتقال ُ برد جلوی صورتش و با تمام وجود عطرشُ فرستاد توی ریه اش...
خندید و دستاشُ دراز کرد طرفم،
بهش گفتم چرا پرتقال!؟
چرا سیب نه!؟
چشماش برق زد ُ گفت:چون تو عطر پرتقالی...
دستم ُ بردم جلو ُ از دستش گرفتم،چشمام ُ بستم ُ گرفتمش جلوی صورتم.عطرشُ نفس کشیدم انگار که هیچ وقت بوی پرتقال به مشامم نرسیده بود...
اونقدر عطر خوبی داشت که یادم رفت همیشه از پرتقال بدم میومد.
#پرتقال_نگاره
#بهشت_نگاره
#او_نگاره
گفت یه بار تو وبلاگت نوشته بودی زمان نابود گر ترین و سازنده ترین عنصر این هستیِ
بیا و بزار زمان خیلی چیز هارو درست کنه...
گفتم همین زمان بود که الان مارو رسونده به اینجا...
گفت تا اینجا قسمت نابودگرِ زمان بود بزار قسمت سازنده ی این عنصر فعال بشه...
فکر کردم چیزی که خراب میشه رو هیچ وقت نمیشه مثل اول ساختش ولی هیچی نگفتم هیچی...
شاید هم باید می ایستادم ُ فریـــــــــــاد میزدم:
زمانی که گذشتُ میتونی برگردونی!؟میتونی!؟
نه،نمیتونی...
نه،نمیتونم...
#زمان_نگاره
#نتونستن_نگاره
گفت میخوام سیزن دوم این زندگی ُ بسازم
گفتم که چی بشه !؟ مثلا قراره تو سیزن جدید چه اتفاقی بیافته!؟
گفت دیگه کارگردانش تویی همه چی به تو برمیگرده
گفتم تو نمیدونی من عاشق فیلم هایی ام که آخرشون یا همه میمیرن یا هیشکی به هیشکی نمیرسه!!!
گفت ولی این یکی فیلم نیست...زندگیِ
گفتم مگه نه این که زندگی یه جور فیلمِ
گفت...
چیزی نگفت...
تو سکوت به رفتن ادامه داد...
شاید داشت به پایان تلخ سیزن جدید هنوز شروع نشده فکر میکرد....
میگه آقا اصلاً عکس آ برای خودت من که خاطره باز نیستم.
میگم خاطره ها مهم ً باید یاد آدم باشن...
میگه نخیــــر آدم خاطره باز بازنده است،گذشته بی گذشته.
فقط حال و آینده.من فقط رو به جلو حرکت میکنم...
میگم جناب، آدمی که خاطراتُ میبوسه میزاره کنار نمیره یه دوربین بخره که هرجا میره دنبالش بکشونه تا همه چی ثبت بشن که خاطره بشن.
میگه یه عکاس اولا عاشق هنرِ
سکوت.سکوت.سکوت
میگم منتظر بعدیاشم!!
میگه بقیه اش هم همون عاشق هنر بودنِ
میگم ببین آقا من حاضرم باهات شرط ببندم خاطره عنصر پر رنگی ِ تو زندگیت،که اگه نبود که انقدر محکم جبهه نمیگرفتی براش...
اگه نبود باید بی تفاوت سرت ُ مینداختی پایین ُ از کنارش رد میشدی...
میگم من شرط میبندم یه چیزی تو گذشته ات جا مونده و هنوز ارزش ِش مثلِ گذشته هاست،که اگه نبود که صدات نمیلرزید...
که اگه نبود پس این بغض هنگام ادای کلمه خاطره چیِ!؟
میگم تو همونی که تا همین چند دقیقه پیش سر برداشتن عکسا با من بحث میکردی. حالا اصرار داری خاطره بازی پیرهن ِ تن ِ تو نیستُ عکس آ مال ِ من؟!
من حاضرم باهات شرط ببندم جناب.
من حاضرم سر بغض گلوت و لرزش صدات شرط ببندم.
میگه من آدم خاطره بازی نیستم...همه ی عکس آ برای خودت...
#خاطره_نگاره
آدم احساساتی نبوده ، نیستم و حتما نخواهم بود
امّا،
فکری هست که همیشه مرآ تا سر حد ِ مرگ نابود میکند،که انگار قلبم منقبض و منقبض تر میشود تا جایی که بوووم ،متلاشی گردد.
این فکر ، این یاد و خاطره ، این آرزو زمآنی به جان َم می افتد که با تمام وجود یک آغوش باز میخواهد،
نه از هر نوعی َش هآ،
از آن هایی که تا فاصله ی بسیار دوری هم عطر محبت َش به مشامت برسد،
از آن جور هایی که هر لحظه به یادت بیاید ،حس آرامش َش هم القا شود آنقدر آرامش است...
آغوشی که فقط برای گم شدن درونش آفریده شده،برای ثانیه ای،برای لحظه ای...
نمیدانید دلتنگی آدم را از پا در می آورد.
و وآی از حسرت...
وآی از حسرت ِ یک بار دیگر به آغوش کشیده شدن...
وآی از حسرت ِ دیدن یک لبخند ِ دوباره اَت...
وآی از من که هیچ وقت نتوانـــ ـ ـ ـ
"مرگ همیشه زنده است"
و این با رفتن ِ تو،با مردن اَت،معنا یافت.
#مرگ_نگاره
#سرم_گرم_نوازش_های_اون_بود_که_خوابم_برد_و_کوچش_رو_ندیدم
#موسیقی_نگاره
#لالایی گوش کنید با صدای ِ زندوکیلی جانَم...
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سایه تو بلبل باغ جهان شدم
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات میکند
هر چند کاین چنین شدم و آن چنان شدم
آن روز بر دلم در معنی گشوده شد
کز ساکنان درگه پیر مغان شدم
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
با جام می به کام دل دوستان شدم
از آن زمان که فتنه چشمت به من رسید
ایمن ز شر فتنه آخرزمان شدم
من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم
دوشم نوید داد عنایت که حافظا
بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم
#فال_نگاره
#روز_عید_نگاره
به وقت همان روز هآیی که تمآمش را مچاله میشوی یک گوشه و به همه چیز فکر میکنی...
شآید هم به هیچ چیز فکر نمیکنی...
درست به وقت ِ آخرین روز اسفند مآه...
بس که بد میگذرد زندگی اهل جهان
مردم از عُمرْ،چو سآلی گُذَرَد عید کنند
#به_وقت_اسفند_نگاره
#هیچ_و_همه_نگاره
#به_وقت_عید_نگاره