دنیای اطرافم کوچک است خیلی کوچک تر و محدود تر از آنچه اطرافیانم میبینند میشنوند و فکر میکنند و فقط و فقط خودم میدانم چقدر دنیای اطرافم کوچک و محدود و کم سکنه است...خیلی کم...
انقدر که در تمام آن لعنتی دوست داشتنی یک دریایی را برای دوستی دارم،برای گنجاندن در این فضای محدود و در تمام این جمع های ممکن و موجود یک کانون به تازگی کشف شده را برای گذراندن لحظه هایی که احتیاج به اجتماع دارم....
وقتی حالش بد است وقتی گریه میکند نمیتوانم بروم و بگذارم فکر کند و فکر کند و بیشتر به هم بریزد ولی کاری هم از دستِ من ساخته نیست چون خودش نمی خواهد،این دلیل خوبی برای نبودن من نیست موظفم به بودن...کنار کسانی که ممکن است به بودنم نیاز داشته باشند.شاید حتی یک درصد حالش را بهتر کنم حتی یک درصد...
آغازی هیجان انگیز و پایانی هیجان انگیز برای شروع آخر هفته ای که قرار است هیجان انگیز باشد...
تو را به خدا حالِ خوبی که میتوانیم به هم هدیه دهیم را از هم دریغ نکنیم...
به خدا که حال خوب اطرافمان را خودمان میسازیم...خراب نشود این لحظه ها که برنمیگردند...که نمیخواهم خراب شوند...که به برنگشتنشان ایمان دارم،که حسرتشان را تجربه کردم...میخواهم لذت ببرم و زندگی کنم، بی وقفه و یادم برود که دنیا پر شده از زشتی ها...میشود...میشود خوبی هارا پر رنگ کرد آنقدر که دیگر فقط خوبی ببینیم...