بگو...
چهارشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۴۴ ب.ظ
داشتم برمیگشتم.
نزدیک ظهر بود،خورشید می تابید،مستقیم،داغْ.
داشتم از کنارِ یه پارک رد میشدم.
گوشه ی انتهایی ِ پارک
پله ... پله ... پله
و وسایل ورزشی درست مقابل پله ها
از همونایی که بیشترشون خراب شدن ُ کارایی عده ایشون نامعلوم و مجهول...
یه خانوم ِ بود.نشسته بود رو پله
یه آقا ِ بود.نشسته بود کنار ِ دستش،روی ِ اون یکی پله.
و یه بچه ی حدودا ً پنج یا شیش ساله روبه رو ی هر دو یِ اونا در حال ِ بازی با وسایل کمی تا قسمتی سالم.
تا این جای داستان که فقط به اندازه ی ِ یه سر برگردوندن ُ نگاه ِ کوتاهی بود به کنار.
چیزی که باعث شد بار بعد و بار بعد سرمُ بیشترُ بیشتر برگردونم تا اون اجتماع کوچیک ُ نگاه کنم،روزنامه نیازمندی های ِ دست ِ مرد بود و نگاه دوخته شده ی ِ هر دو یِ اونا به اون چند صفحه روزنامه...
دنبال ِ چی!؟آگهی ِ کار!؟آگهی ِ خونه!؟
در به در دنبال آگهی برای تضمین یه آینده ی ِ سه نفرِ!؟؟
آینده!!!آینده!!!آینده...
توی ِ همه یِ این لحظه که اِنقدر طولانی تعریف شد ، آقام یزدانی بود که میخوند...توی گوشم...
"چشام بسته است
جهانم شکلِ خوابِ....عذاب ِ....اضطرابِ....اضطرابِ
پیش ِ روم دیواری از مه،دیواری از سنگ...
بچه ِ هنوز تاب میخورد،روی همون وسیله ی نیم ِ سالم...صدای قرچ قرچِ چرخ دنده های روغن نخورده ی وسیله ، توی اون پارک سوت و کور می پیچید...
رد شدم،فکر کردم،می شِنیدم دقیقا اون تصویری ُ که میدیدم یا میدیدم تصویری ُ که می شنیدم...
رد شدم،فکر کردم،باید باشِ،همیشه،کسی که بگه ادامه بده...
آقام یزدانی خوند:
"بگو بیهوده نیست
بگو بیهوده نیست
فاصله آب و سراب...
باید باشه تا بگه...بگو...!
#آینده_نگاره
#گوش_کن_نگاره
مرگ تدریجی رویا/رضا یزدانی
۹۵/۰۲/۰۸