تجربه هایِ سبز ِ چمنی:)
یک روزی ،فکر کنم برای بعد از سفر بود.
طبق آداب بازگشت از مسافرت خانواده به دیدن آمدند،
از قضا یکی از آشنایان گرام نزدیک سه کیلو شیرینی خامه ای آن هم از نوع کوچکتر از معمولی اش برایمان آورد،تصور کنید به چه تعداد!!
ما هر چه کردیم اعم از به خورد مهمان ها دادن،برای همسایه ها بردن و...تمام نشد که هیچ نصف بیشتر َش هم ماند،ما ماندیم و حوضمآن!
تصمیم بر این شد که به خیابان برویم و به عنوان خیراتی چیزی پخش کنیم َش تا تازه است...
سه شنبه شب بود:|
خیرات:|
برادر گرام تر زیر بار مسئولیت نرفت که نرفت
ما قبول کردیم برای اولین بار و صرف نظر از دیدن هرگونه دوست و آشنایی اینکار را انجام دهیم:)
خانمی بود میانسال،تعارف َش کردم.به پهنای صورتش خندید و گفت:تو را خدا سر راه من گذاشته وگرنه که از کجا میدانستی من انقدر گشنه ام،کاش که از خدا چیز دیگری میخاستم.
و نمیدانید که حاظر نیستم هیچ چیز را با آن حس عوض کنم
زوجی عبور کردند جعبه را جلو بردم به نشانه نه دست تکان دادند بعد نگاه خانم به درون جعبه افتاد به یکباره گفت وآی شیرینی خامه ای و پرسید میتواند بردارد.
آقایی رد شد .برداشت.لبخند زد.گفت.مبارک است.
میخاستم وسط خیابان بنشینم بلند بلند بخندم.
و اما یک زوجی بودند که شیرینی برداشتند آقا گفت آنوقت مناسبتش چیست!؟پنجشنبه جمعه که نیست!؟سه شنبه!؟این موقع؟!خیرات!؟
گفتم بلی برای فاتحه است،بخوانید:):|
چه بگویم!
دیدن برق شادی چشم های آن خانم را،
تجربه ام را
با هیچ چیز عوض نخواهم کرد:)
#تجربه نگاره