فریآد از زمانی که یقین فرو میریزد!
پنجشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۳۱ ب.ظ
چشمانم را که بستم تنهایی تمام جاده را پیمودم تنهایی تمام جاده تهران تا شمال را...
تا خود ِ خود ِ ساحل
نشستم،دقیقا روبرو ی دریا و همه چیز مثل یک فیلم با دور تند از مقابلم گذشت .
همه چیز یعنی از همان جایی که خورشید برای طلوع کردن از دل آب بیرون می آید تا آنجایی که برای شکستن مرز پنهان شده ی دریا و آسمان دوباره درونش فرو میرود...
از آنجایی هم میشود داستان را شروع کرد که خورشید ناپدید میشود و ستاره ها پیدا...پیدا و پیدا تر...
از آن جا که آسمان شب شروع میشود تا آن جا که تمام نور طلوع ستاره ی اعظم، کوچک ستاره ها را دوباره ناپیدا میکند...
از خیلی جا ها میشود شروع کرد...
حیات حیات است و ممات ممات
زندگی مرگ است و مرگ زندگی...
مگر نه این که بستگی به نقطه ی شروع دارد!!؟
۹۴/۱۱/۲۹